زمان جاري : شنبه 29 اردیبهشت 1403 - 10:42 قبل از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
...در حال بارگيري لطفا صبر کنيد
صفحه اصلي / داستان / داستان آسایشگاه
ارسال پاسخ جديد
داستان آسایشگاه
تعداد بازدید: 64
leila آفلاين

ارسال‌ها : 5

عضويت:13 /4 /1396

داستان آسایشگاه





در خیابون یه مرد
میانسالی جلومو گرفت , گفت

آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه,
من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه
از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.

قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز
پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال
شماس, گفت حامد پسرم تویی؟

گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟

دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد
میدونستم منو تنها نمی ذاری

شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من
نامهربون نیست؟

پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟

تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون
عقب افتاده , باید تسویه کنید

حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور
نمی کردن

آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این
پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.

اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه ,
رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))


سه شنبه 13 تیر 1396 - 21:51
ارسال پيام نقل قول تشکر گزارش






برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


تمامی حقوق این قالب مربوط به همین انجمن میباشد|طراح قالب : ابزار فارسی -پشتیبانی : رزبلاگ

: